سفارش تبلیغ
صبا ویژن



آواز قاصدک بهترین و زیباترین کدهای جاوا اسکریپت به همراه آزمایش آن کد






درباره نویسنده
آواز قاصدک
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


لینک دوستان
اشک مهتاب
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

موسیقی وبلاگ

www.agna.blogfa.com www.agna.blogfa.com
عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
آواز قاصدک

آمار بازدید
بازدید کل :1624
بازدید امروز : 0
 RSS 

   

متین-پرستو(1)

پرستو:متین دلم گرفته کاش میرفتیم...(متین ادامه داد)


متین:پاشو لباس بپوش بریم بیرون  یه دوری بزنیم.


پرستو خندید سریع حاضر شدند و از خانه بیرون رفتند.


متین:پرستو!اون الهامه؟


پرستو به متین نگاهی کرد و گفت :آره اما اون کیه؟


متین:صبر کن ببینم..


پرستو:صبر کن بابا.نمیگه به شما چه ربطی داره؟بشین سر جات میریم دنبالشون.


متین با اکراه نشست.


((بعدن ادامه میدم. ببخشین))


 


پرستو:برو دنبالشون


متین:پرستو الهام عقدکردست این یعنی.....


متین نفس عمیقی کشید و گفت:


متین: لا اله الا الله!این دختره داره چی کار میکنه؟


پرستو:نمیدونم چی بگم اما اگه الان بریم سراغشون خیلی زشته یه احتمال 1 درصدی هم بده که ............


متین با نگاه تندی به پرستو نگاه کرد .پرستو ساکت شد که


پرستو:صبر کن بینم!نگه دار.متین وایسا!!!


پرستو سریع از ماشین پیاده شد . به سمت آنها رفت.متین هم بعد از چند لحظه پیاده شد.


15 دقیقه بعد الهام  و متین و پرستو در ماشین نشسته بودند .همه ساکت بودند.تا اینکه پرستو سکوت را شکست.


پرستو:متین ماشینو یه جای خلوت نگه دار !!


متین نگاهی کوتاه به پرستو کرد و بی هیچ حرفی ماشین را  جای خلوتی  نگه داشت.


پرستو با لحن جدی گفت:الهام پیاده شو.


الهام :چی؟


پرستو:پیاده شو با من بیا.الان!!!!!!!!


الهام  ازماشین پیاده شد.


صورت متین از عصبانیت سرخ شده بود کلافه ی کلافه بود.


25دقیقه گذشت.متین سرش را روی فرمان گذاشته بود. در همین موقع پرستو و الهام به ماشین برگشتند.


پرستو: متین!بریم .


متین بهت زده به پرستو نگاه کرد.پرستو با حرکت سر به او اشاره کرد که سریعتر راه بیفتد.در این مدت فقط یک بار متین پرسید: کجا برم؟


پرستو:خونه اقای پژوهان


ساعت 10.5 شب بود که هر سه به مقصد رسیدند و الهام ایفن را زد.در سریعا باز شد.حد ناراحتی و عصبانیت متین غیر قابل وصف بود.الهام و متین سریع وارد خانه شدند.


پرستو چند قدمی با انها فاصله داشت پاشنه ی کقشش لق بود نمیتوانست راحت قدم بردارد.اما چیزی


نگفت.متین و الهام جلو تر راه رفتند و وارد خانه شدند.پرستو خواست سرعتش را زیاد کند که در یکی از پله ها زمین خورد اما نگرانی عجیبی که تمام وجودش را گرفته بود او را وادار میکرد هر طور هست خود را به متین برساند.


در این فرصت متین و الهام بی خبر از اینکه پرستو همراه آنها نیست وارد سالن شدند.


.در سالن که باز شد خانم و آقای پژوهان . همینطور حمید که همسر الهام بود روبروی در ایستاده بودند.


حمید به شدت به هم ریخته بود و فوق العاده عصبانی.


الهام سرش را پایین انداخته بود .دهانش قفل شده بود.


حمید:به به الهام خانم پس شما هر روز با ایشون قرار مدار میذارین میرین بیرون نه؟


متین نگاه تندی به حمید کرد و فقط گفت حرف دهنت رو بفهم.خجالت بکش. امادیگر چیزی نگفت چه میتوانست بگوید؟


حمید جلو آمد و روبروی متین ایستاد و گفت :ندیده بودم مردی که با زن یکی دیگه رو هم بریزن.شرم آوره.


حمید دستش را بالا برد و سیلی محکمی زد اما این سیلی به صورت متین ننشست .خانه ی این سیلی نا حق صورت پرستو بود نه متین. همیشه چیزی نشنیده فکر نکنین عالم دحرین.اینبار هم اشتباه کردین.الهام با ما بود.ما به هم بودیم.


متین نتوانست تاب بیاورد یقه ی حمید را گرفت و  به دیوار کوبید.


پرستو گفت:متین ولش کن.الان وقتش نیست.


حمید متوجه شده بود که در مورد متین اشتباه کرده  اما هیچ نگفت.


متین:اگه به احترام عموم نبود جنازتو از این خونه میفرستاده بیرون.حالا از جلو چشمم گمشو.


حمید به الهام نگاه تندی کرد و گفت حساب من و تو باشه برای بعد.فکر نکن قضیه همین جا تموم میشه.


و به سمت در به راه افتاد.


متین:صبر کن .یه چیزی بدهکار شدی.متین جلو ی حمید در امد و دستش را بالا برد که پرستو دستش را گرقت.                


  پرستو:بس کن متین.خواهش میکنم.


پرستو دست متین رو گرفت و از حمید دورش کرد .حمید هم بی هیچ حرفی از خانه خارج شد.


پرستو رو به سوی خانم و آقای پژوهان کرد و گفت:دخترتان حرفهایی دارد که باید بهش گوش کنید.


بعد از کمی مکث ادامه داد :قبل از اینکه دیر بشه.الهام همون حرفهایی که به من زدی بهشون بگو.


 


پرستو و متین خاتم و اقای پژوهان را که هنوز مات و مبهوت بودند ترک میکردند که آقای پژوهان عصبانی و با کمربند به سراغ الهام رفت . متین داد زد :


متین:عمو یه بار هم شده به حرفهای الهام گوش کنین.به حرفهای دخترتون.


بعد از این مکالمه ی کوتاه متین  و پرستو خانه ی پژوهان را ترک کردند.


((هنوز این داستان تمام نشده.نیاز به وقت داره .))


 


 





نویسنده » پرستو متین2 » ساعت 5:57 عصر روز یکشنبه 87 تیر 23

تصمیم دارم داستان های کوتاه خودم رو اینجا بگذارم.شبیه قصه های پرستو متین در وبلاگ اصلیم!!!امیدوارم کمکم کنید نوشته هامو بهتر کنم.


متین



نویسنده » پرستو متین2 » ساعت 1:49 عصر روز چهارشنبه 87 اردیبهشت 18